باور!

چیزی که هنوز برام غیر قابل باوره و از توی شوکش نمیتونم بیرون بیام اینه که 
واقعا عمق عشق و احساساتت که میخواست یه عمر زندگیمون رو به هم گره بزنه همین بود ؟!؟!؟ 
اقیانوسی به عمق یه لحظه و یه بند انگشت !؟؟!؟! حتی کم عمق تر از کل اشکهایی که من به خاطرت ریختم؟!؟!
 این بود عشق بیکرانی که میخواستی به من ببخشی؟!؟!؟
عشقی که ارزش یک جمله توضیح ، یک لحظه نگاه، و یک خدا به همراهت هم نداشت !؟!؟؟!

آره ، به همین سرعت و سادگی نتیجه ی راه همواری که واسمون ساختین  رو دیدی ! فرار! راه باز جاده دراز ! جدایی ! 
راحت ترین راهی که میتونستین برای اینکه آب تو دلتون تکون نخوره بسازین ! فرار از تعهد و مردانگی !
و هرچی خواستم کاری کنم که حتی شده راهی به باریکی و سستی تار عنکبوت بتونه کنار هم نگهمون داره نذاشتی که هیچ ، همونم پاره کردی !

منم دلم میخواد ببینم ۱۰ سال دیگه تو اینجا چی مینویسی ! دلم میخواد ببینم چه جوری تمام حرفهایی که میگفتی از عمق صداقت و وجودته میتونی به یکی دیگه هم بزنی ...

بازم موندم که چی رو باید باور کنم ! کدوم حرفا! کدوم نگاها  ! کدوم اتفاقا! کدوم انتخابا!!!  فقط میدونم که  تلخ ترین چیزی که باید  باورش  کنم اینه  که هیچکدوم همدیگرو انتخاب نکردیم !!!! و این زجرم میده همینطوری که تورو زجر میده ....
و شک ندارم که تنها موندن بسیار راحت تر از اینه که توی آغوش کسی باشی  ولی  به یاد یک نفر دیگه  .... 
                                                                                                                                 ....... برای هردومون .

خب بهترین کار چندتا آرزو هست

اولیش اینکه یکی بهتر از من پیدا بشه(که می شه) که بتونه اون قسمتی از آرزوها تو که من برآورده نکردمو برآورده کنه مخصوصا اون بزرگ بزرگه که خوشبختیتو بهش گره زدی و بخاطرش از خیلی چیزا گذشتی

.

.

دومیش هم یک جوری به همون اولی ربط داره ، اونم اینه که آرزوت ایقدر بزرگ باشه و وقتی برآورده شد آینقدر احساس رضایت و شادی کنی که یک آخییییش حسابی بعدش بگیو حتی نخوای به پشتت نگاه کنی که کسی بود و خاطره ای گذاشتو رفت

.

.

سومیش اینکه بعد از آخیییشت اگرم به عقبت یه سری زدی و دوباره جلوتو نگاه کردی هیچ وقت و هیچ وقت واسه لحظه ای هم که شده این فکر به ذهنت نرسه که خوب آخرش این بود!من موندمو یک آرزوی برآورده شده و یک عالمه خاطره واسه از یاد بردن!کاش می شد ادامه ی اون خاطراتو آرزو می کردم و واسه رسیدن بهش می جنگیدم!!!

.

.

راستی مگر قرار نبود تا بشه و بره توی صندوقو کسیم سراغشو نگیره!!! نیومده که آتش انداخت به همه چیزو همه چیزو سوزاندو تمام.

.

.

یه آرزوی دیگه!!!کاش یاد بگیری که تمام پل هاتو هیچ وقت با هم خراب نکنی چون هیچ کسی حاضر نمی شه  هی بخواد روی خرابه ها دوباره پل بسازه یک روز چشم باز می کنی می بینی که نه از دست تو کاری بر می یاد نه هیچ کسه دیگه.

داشتم فیس بوکو نگاه می کردم و کسانی که لایک کرده بودن

همش این سوال واسم پیش اومده که چرا یکی باید یک کاری رو شروع کنه و چنان با سرعت همه چیزو زیرو رو کنه و آخرشم تمام راهها رو جوری خراب کرده باشه که هیچ راهی و پلی نمونده باشه جز لایک کردن استاتوس غمگین  عزیزش!!!! واقعا  دیگه چه لزومی داره این کار و دیگه چه دردی رو دوا میکنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

.

.

از جهت سنگ و لاخم، خودت نخواستی از جاده ی اسفالت کنارش که واست ساخته بودم رد بشی،تو خوشبختی رو توی بالا رفتن از این سنگ و لاخ می بینی و من توی اون کنار گذر صافی که واست ساخته بودم،تو فقط لحظه رو می دیدی و  من همراه بودن در کل مسیرو!

ولی خوب نخواستی و نشد

.

.

توهم مواظب خودت باش

(کاش یک روز که مثلا 10 سال دیگه باشه و به آرزوتم رسیدی به اینجا سر بزنی و از راهی که انتخاب کردی راضی و خشنود باشی)


ادامه مطلب ...

ای روزگار ...خیلی بی رحمی !

این همه چرخ زدیم تو این کوچه ، بالا ،پایین، چپ ، راست، آروم ، یواش !
با کلی امید و آرزو ....
گاهی من خسته میشدم تو کولم میکردی گاهی هم تو رو کولم سوار میشدی !

گاهی هم مینشستیم کنار هم تکیه میدادیم به دیوارهای کاهگلی کوچه باغمون و فقط زل میزدیم به چشمهای همدیگه !


خوشحال بودیم که خودمون هستیم و هیچکی مزاحممون نیست!
و مطمئن از اینکه تا آخر راه رو با هم طی میکنیم!
کلی نقشه میکشیدیم که در ادامه راه چه کارها کنیم ، واسه همدیگه آواز میخوندیم ،آذوقه ی راهمون رو باهم قسمت میکردیم ....

اما چه زود رسیدیم به انتهای راه ! و همه چیز در یک ثانیه نابود شد!


آخر کوچه باغ بهاری  ما هم بن بست بود !


ای کاش واقعا بن بست بود!

تلی خاک و سنگ و سنگلاخ بود که جلوی راهمون ریخته بودن ،


آره ....، سعی کردیم رد بشیم ، اما تو همش دورتو نگاه میکردی تا یه راه هموار و راحت پیدا کنی و

هر چقدر دستامو دراز کردم تا بیای از بالای سنگها رد بشیمو به راهمون ادامه بدیم نیومدی! ترسیدی!

بهم اعتماد نکردی !

گفتی اگه سنگ ها بریزه چی ؟

اگه دستامو ول کردی چی؟!


هی از سنگها رفتم بالا تر واسه اینکه خیالتو راحت تر کنم،

میگفتم ببین من اینهمه اومدم بالا ، ببین چیزی نمیشه ، دارم میبینم که اون طرف راه هست، ادامه داره ،همه چیز زیباست، تو هم دستمو بگیر بیا بهم اعتماد کن ...

اما نیومدی و باز هم فکر کردی بلکه یه راهی بتونی از کنار سنگلاخ ها پیدا کنی...


 دریغ از اینکه اونی که راه رو بسته بود ... هیچ راهی بجز بالا رفتن رو باز نذاشته بود و همه طرف رو بسته بود ! چرا که میدونست تو آدمی نیستی که شجاعت بالا رفتن از سنگلاخ ها رو داشته باشی... 

و بهترین راه واسه متوقف کردنت همینی بود که انتخاب کرده بود !


آره ،

اون به خواسته اش رسید ...

تو درجا زدی و تنها موندی پشت سنگها ،جایی که بدون شک یه تله یا یه سد راه دیگه برات درست میکنه  ...

 منم رفتم به دنبال سرنوشت ...

درسته که منم تنها موندم... اما نذاشتم پشت تلی از سنگ و خاک و سیاهی که یکی دیگه جلوم گذاشته گیر کنم و تا ابد حسرت بخورم که پشت این سنگلاخ ها چه شکلیه !


 تلاش کردم ، خطر کردم و بالا رفتم  ولی دست روی دست نذاشتم به امید اینکه شاید کسی از راه برسه و کمک کنه سنگ ها رو بر داریم ، یا شاید اونی که سنگ ها رو ریخته دلش به رحم بیاد یا پشیمون بشه !

که  بسی خیال باطل !


 این طرف  سنگ ها هم کلی نشستم منتظرت ...،

گفتم امیدوار باش!

میاد!

میتونه!

توانشو داره !

تنهات نمیذاره!

اما...

نیومدی...!

نیومدی...!

و نیومدی.....!


 بدون که هرچقدر هم به راهم ادامه بدم باز هم بر میگردم و به پشت سرم نگاه میکنم به این امید که شاید تو هم به ترست غلبه کنی و  از این سنگلاخ بالا بیای و وقتی به پشت سرم نگاه کنم ببینم که با سرعت به طرفم میدوی و نمیذاری تو این راه تنها بمونیم  ...

 

هرجا هستی مواظب خودت باش .......