حقیقت تلخ است... اما ...

قصه از اونجا شروع میشه  که نه تو میدونی بدتر از من چه جوریه ! 
و نه من میدونم بهتر از تو میتونه چه جوری باشه !!!
اما امان از اون روزی که جفتمون اینو بفهمیم !!!
اون روز تو به حال امروز من میوفتی !
بی اینکه راه برگشتی برات وجود داشته باشه !
و من ... شروع تازه ای در زندگیم رغم خواهد خورد ...
و خواهم خندید ... به امروزها و دیروزهایم ... که تباه شد....! 

خزان عشق

شد خزان گلشن آشنائی      
 باز هم آتش به جان  زد جدائی 
با تو وفا کردم   تا به تنم جان بود 
مهر و وفاداری    با تو چه دارد سود 
آتش خرمن مهر و وفائی 
نوگل گلشن جور و جفائی 
از دل سنگت   آه ه ه ه ه ....