مرگ تدریجی یک رویا

این رو مینویسم که درس عبرتی باشه واسه هرکی سری به این کوچه باغ میزنه که دیگه '' بهاری'' نیست! ...و تمام درختاش  خشکید .... دیگه نه بوی طراوت ازش میاد .. نه نشاط ....نه عشق....! شد مثل یک کوچه ی  متروک و بی آب و علف که  غبار ماتم و سیاهی و نفرت سرتاسرش رو فرا گرفته ! یه کوچه ی متروک که دیگه هیچکی سراغش نمیاد و انگارررررر  هیچکی از اول توش نبوده !!! انگار نه انگار ی روزی توش پر از پرنده بود که چهچه شون همه ی دنیا رو پر کرده بود ... پر از شکوفه .... جوونه ی برگ درخت ها ...!!! شرشر  جوی  آبی که تو ی وجودشون بود و قل قله چشمه ی عشقی که انقدر بلند بود که از درون قلبشون شنیده میشد!!!! 
اما چه کوتاه بود همه ی اون دل خوشی ها ....
امروز دومین سالگرد تولد این کوچه باغ بود !!! اما هیچکی نتونست این میلاد رو ببینه یا براش جشن بگیره ! چرا که ۲۰ روز قبل عمر باغ به سر اومده بود و چشمهاش رو واسه همیشه به روی دنیا بسته بود ...!

بله دوستان ....
هرچقدر هم که یک تنه تلاش کنید که باغ زندگی رو سرسبز و خرم نگاه دارید  ، هرچقدر به گل و درخت هاش آب بدید ، علف هرزهاش رو از بین ببرید ، شاخه های اضافه رو  هرس کنید، گل و بوته های جدید و رنگارنگ، نهال های تازه بکارید....
خلاصه اگه جونتونم بریزید به پاش، باز هم به  تنهایی نمیشه،  .....میدونین چرا؟ .... چون باغ زندگی .... ۲ تا باغبون میخواد که فقط در کنار هم و با تلاش همدیگه میتونن باغ رو سر پا نگاه دارن، خصوصا   اگر آفتی به جون اون باغ افتاده باشه که با هیچ آفت کشی نشه از بینش برد .... میدونید چرا ؟؟؟ چون  یکی باشه که هر کاری هم کنید ، هر آفت کشی که به کار ببرید ، باز هم بیاد با قصاوت قلب  یه  آفت جدید به جون اون باغی که اینهمه دوستش داشتین و عمرتون رو براش گذاشتین بندازه ....!    
بدتر از همه چه حالی پیدا میکنید وقتی ببینید اون قصی القلب از طرف اون یکی باغبون بوده باشه و خودشم باهاش هم دست باشه .....
واقعن چه حسی داره ببینید باغی که این همه براش مایه گذاشتین، از زندگیتون زدید براش ، توش احساس آرامش میکردید ،کلی امید و آرزو براش داشتید ... , باهم توش قدم میزدید و از تک تک شاخه گل هایی که به دست خودتون دو تا  کاشته  بودید لذت  میبردید ...   
هر گل یه  رنگ بود....، هر گل یه بو داشت .....، یکی رو خودت کاشته بودی اون آب داده بود .... یکیشم برعکس .... اما هر کدوم پر بود از خاطراتی که هر دو باهم ساخته بودید .... و پر از رایحه ی عشق .....!
ببینید اون یکی باغبون، همونی که وظیفه ی هر دوتون حفاظت و نگهداری و پرورش این باغ بوده، ....با دست خودش باغتون رو نابود میکنه !!!! ها ؟؟؟؟؟؟ چه حسی داره ؟؟؟!!
                                         ******************
آره ،..... من برگشتم و از اون تل خاکی هم که عبور کرده بودم دوباره بالا رفتم و دوباره به سمتش برگشتم ..... تمام خطراتش  هم  با جون و دل به جون خریدم ..... چون نمیتونستم رفیق نیمه راه باشم .... چون قول داده بودیم این کوچه باغ رو تا آخرش با هم طی کنیم .... چون وجدانم اجازه نمیداد اون رو پشت تل خاک تنها بذارم...... چون اون باغ مال هر دومون بود و من هم موظف  بودم برگردم و از باغمون حفاظت کنم تا نابود نشه ....تا چشم دشمن هایی که  واسه اون باغ نقشه کشیده بودن رو کور کنم،.... چون عشق چیزی نبود که بخواد خودش رو نابود کنه  ...... چون خواستم پا به پای اون و در حد توان و قدم های اون گام وردارم .....
اما ...... اون بولدوزر ور داشت و تمااااااااااااام  کوچه باغمون رو از اول تا آخر با خاک یکسان کرد .....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
میتونست همونجا بمونه و نیاد ... میتونست به من بگه برنگرد..... میتونست وقتی برگشتم بگه برو اما من نمیام ..... ولی  لا اقل باغمون رو نابود نمیکرد! ، خاطراتش رو از بین نمیبرد.!.. درختهاش رو از ته قطع نمیکرد! .... تا بشه یه روز از توش رد شد و لا اقل خاطراتشو به یاد آورد ... یا بشه  هواش رو نفس کشید و عشق روزهای جوونی رو دوباره بو کرد ....!!!
 اما بهم گفت برگرد .... از بالای اون تل خاک بیا پایین .... بیا پیشم .... بیا منم باهات میام ...... چه کار خوبی کردی که بر گشتی! .... بهترین کاری که میشد رو کردی! ..... قول میدم باهات بیام و دیگه هیچوقت ازت جدا نشم! .... قول   میدم بهترین همسفر باشم برات! .... قول میدم تا آخر آخر با هم همراه باشیم!، باغمون رو بسازیم!، حفظش کنیم !.... من مال تو باشم و تو مال من !.... قول و قول و قول ......!!!!!
اما به محضی که رسیدم ، حتی نذاشت عرقم خشک بشه! ...... جلو ی چشم های خودم بولدوزری رو که بهش داده بودن ورداشت و در یک چشم به هم زدن کل باغ رو با خاک یکسان کرد ....
انگار فقط میخواست من رو نابود کنه ، میخواست من رو از مسیری که توش بودم و معلوم نبود میتونستم تا کجا ها رسیده باشم  باز گردونه ..... میخواست آرزوهام رو با خاک یکسان کنه ....
نابود شدن خود آدم از نابود شدن چیزی که با دست های خودش ساخته و با جون و دل ، و با عشق و احساسش ساخته ... خیییییلی آسون تره !
                                              ***********
باغمون نابود شد, ... درختهاش از ریشه قطع شدن، گل هاش پژمرد ..... 
  اما ریشه ها هنوز تو خاکه .....اونها رو نمیتونی از بین ببری ....!!!
درسته درختهاش عمرشون کوتاه بود ... اما از اونجایی که باغبون متبحری هم داشت ... و خوب بهشون میرسید ..... در همین مدت کوتاه ریشه های عمیقی دوانیده بودن  که زیر خاک پنهونن .....
خاک سرد اونها رو در آغوش خودش حفظ میکنه برای سالها و سالها ......
هیچکی هم از وجود اونها خبری نداره ، چون همه ظاهر باغ رو میبینن که نابود شده ،... درختی رو میبینن که دیگه نیست ....
اما یک روز ... وقتی هرکی بخواد دوباره تو این باغ درختی بکاره، وقتی زمین رو میکنه تا اولین بذرش رو بکاره ، میفهمه که توی عمق اون خاک سرد چیزی پنهونه که مانع کاشتن هر نوع بذر جدیدی میشه .... چیزی که تموم  وسعت و عمق اون باغ رو فرا گرفته و انقدر محکم بوده که هنوز پا برجاست ......
باغبون اول این رو میدونست  ،... ممکنه باغبون دوم هم یه روز این رو بفهمه .....یه روز که میخواد بذر جدیدش رو بپاشه ، یا حتی یه روز که یاد گرفت چه جوری باید باغبونی کرد ....یه روز که فهمید وقتی درختی رو بکاری و بهش آب بدی ریشه میکنه تو عمق خاک .... یه روز که با دست خودش  به یه درخت یا بوته آب داد و وقتی میوه و گلش رو دید مشعوف شد و وقتی میوه شو  خورد یا گلش رو بویید و لذت برد .... 
روزی که دلش لک زد واسه یه  لحظه که یک قدم بگذاره تو اون کوچه باغ بهاری و آرزوی یک لحظه وزیدن نسیمی رو کنه که رایحه ی عشقی که توی اون باغ بود رو براش زنده کنه ....
نمیدونم ،.......... چه بسا الان به این حرف ها میخنده، میگه باغ چی بود ، هی آب بدی اونم  تو گرونی این روز ها !!!! هی رسیدگی کنی ، هرس کنی ،  وقت بذاری ، انرژی صرف کنی ،'' بابا کی حال داره''! ، ... زمین رو از بیخ صاف کردیم، بجاش  یه  برج میسازیم ، پیشفروش هم میکنیم، نرخ ارزون هم میگیم  کلی هم به خاطر همین میان میخرن!!!، بساز بفروش هم راه میندازم که پامون ارزون تر در بیاد !!!! کلی هم سود میکنیم ، حالشو میبریم !!!!............
اما شک نکن یه روزی میاد که آرزو میکنی همه چیزت رو بدی ، حتی شده همون برجت رو هم خراب کنی ، تا بتونی یه لحظه اون باغ رو داشته باشی یا واسه یه لحظه تو اون باغ نفس بکشی ..........
اون روز برو همونجا .... جاهایی که درختاش رو  قطع کردی پیدا کن.... خاکش رو بکن..... ریشه ها رو پیدا کن ..... و ببین عظمت ریشه ای رو که درختش رو با دستهای خودت نابود کردی! ....... شاید خودت هم هیچ وقت فکرش رو هم نکنی که  همچون  ابهتی اونجا ببینی! .... اون روز وقتی قطره ی اشکی از چشات به روی اون خاک سرد ریخت ..... خوب دور و برت رو نگاه کن!..... چون ممکنه از هر کدوم از اون ریشه ها.... یه جوونه ی کوچیک ....زاده شده باشه ...یا زاده بشه! ... که یه روز به یه درخت تنومند تبدیل شه! ........ ، میتونی اون رو هم بشکنی ، چون اون انقدر بی دفاع هاست که به تبر و بولدوزر هم نیاز نداره !!!.... یا میتونی انقدر بهش برسی ، آبش بدی ، تا ریشه ی جدید بده ....,
 و اون روز.... به قدرت خاک که میتونه خیلی چیزها رو در خودش نگاه داره ، ''حتی زنده ''، پی خواهی برد  ....
 و به همت اون باغبون ،............
 به آرزو هاش .... 
و به مرگ تدریجی رویا هاش ....
                          که همه  به یکباره  مدفون شدن ...... 
                                                                  در زیر  یک خاک سرد ...... .   
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد