گاهی هم مینشستیم کنار هم تکیه میدادیم به دیوارهای کاهگلی کوچه باغمون و فقط زل میزدیم به چشمهای همدیگه !
اما چه زود رسیدیم به انتهای راه ! و همه چیز در یک ثانیه نابود شد!
آخر کوچه باغ بهاری ما هم بن بست بود !
ای کاش واقعا بن بست بود!
تلی خاک و سنگ و سنگلاخ بود که جلوی راهمون ریخته بودن ،
هر چقدر دستامو دراز کردم تا بیای از بالای سنگها رد بشیمو به راهمون ادامه بدیم نیومدی! ترسیدی!
بهم اعتماد نکردی !
گفتی اگه سنگ ها بریزه چی ؟
اگه دستامو ول کردی چی؟!
هی از سنگها رفتم بالا تر واسه اینکه خیالتو راحت تر کنم،
میگفتم ببین من اینهمه اومدم بالا ، ببین چیزی نمیشه ، دارم میبینم که اون طرف راه هست، ادامه داره ،همه چیز زیباست، تو هم دستمو بگیر بیا بهم اعتماد کن ...
اما نیومدی و باز هم فکر کردی بلکه یه راهی بتونی از کنار سنگلاخ ها پیدا کنی...
و بهترین راه واسه متوقف کردنت همینی بود که انتخاب کرده بود !
آره ،
اون به خواسته اش رسید ...
تو درجا زدی و تنها موندی پشت سنگها ،جایی که بدون شک یه تله یا یه سد راه دیگه برات درست میکنه ...
منم رفتم به دنبال سرنوشت ...
درسته که منم تنها موندم... اما نذاشتم پشت تلی از سنگ و خاک و سیاهی که یکی دیگه جلوم گذاشته گیر کنم و تا ابد حسرت بخورم که پشت این سنگلاخ ها چه شکلیه !
تلاش کردم ، خطر کردم و بالا رفتم ولی دست روی دست نذاشتم به امید اینکه شاید کسی از راه برسه و کمک کنه سنگ ها رو بر داریم ، یا شاید اونی که سنگ ها رو ریخته دلش به رحم بیاد یا پشیمون بشه !
که بسی خیال باطل !
این طرف سنگ ها هم کلی نشستم منتظرت ...،
گفتم امیدوار باش!
میاد!
میتونه!
توانشو داره !
تنهات نمیذاره!
اما...
نیومدی...!
نیومدی...!
و نیومدی.....!
هرجا هستی مواظب خودت باش .......