مرا عهدیست با جانان...

دیگه بودنى نیست که سالگردى داشته باشه!!!

اما میتونى سالگرد نبودنت رو جشن بگیرى...

هرچقدر هم تلاش کنی یادها ، خاطره ها، گفته ها و ... رو از جلوی چشمات ، از دورو برت یا هرجای دیگه محو کنی ...
هیچ وقت نمیتونی اون چیزهایی که تو ذهن من ، ذهن خودت و ذهنه خییییلی های دیگه نقش بسته رو با یک کلیک پاک کنی ! هیچ وقت !!!
پس با این کار نه خودت رو گول بزن نه کسانی رو که قراره  یه روز وارد زندگیت بشن !!! حقیقت با این کارها عوض نمیشه ! لا اقل حرمت گذشته ی خودت رو حفظ کن ! حرمت نون و نمک هایی که خوردی !
با فریب دادن دیگران ،هیچ وقت به جایی نمیرسی !!! با چشماتو بستن و گوشاتو گرفتنهم ،  همین عروسک خیمه شب بازی که تو ۳۰ سالگی هستی ، باقی خواهی موند!!! 
 حقیقت تلخه ! اما باید چشمتو باز کنی و ببینیش !!! دیر یا زود !

حقیقت تلخ است... اما ...

قصه از اونجا شروع میشه  که نه تو میدونی بدتر از من چه جوریه ! 
و نه من میدونم بهتر از تو میتونه چه جوری باشه !!!
اما امان از اون روزی که جفتمون اینو بفهمیم !!!
اون روز تو به حال امروز من میوفتی !
بی اینکه راه برگشتی برات وجود داشته باشه !
و من ... شروع تازه ای در زندگیم رغم خواهد خورد ...
و خواهم خندید ... به امروزها و دیروزهایم ... که تباه شد....! 

خزان عشق

شد خزان گلشن آشنائی      
 باز هم آتش به جان  زد جدائی 
با تو وفا کردم   تا به تنم جان بود 
مهر و وفاداری    با تو چه دارد سود 
آتش خرمن مهر و وفائی 
نوگل گلشن جور و جفائی 
از دل سنگت   آه ه ه ه ه ....

نمیدانم سوگوار نبودنت باشم یا شادکام آمدنی که دیگر متعلق به دیگریست ....

زادروزت در نبودت گرامی !